باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران توأند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران توأند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد . . .
در اوج تنهایی به هیچ فکرمیکنم …
در اوج تنهایی به حال دلم زار میزنم و به سادگیش میخندم
در اوج تنهایی میمیرم …
تنهاییم اصیل است
واصالتم به جغدهای آواره شهر سوختگان میرسد
تنهایی مرا تو درک نخواهی کرد
سایه ام بر روی هیج دیواری نیست
ناله های مرا از دورترین بیشه دنیا گوش کن
ناله هایم تلخ است
پر از تنهایی
بغض تنهایی من را تو نخواهی فهمید
من سراپا بغضم
هیچکس را فراموش نکردم
اما خود فراموش شدم .
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …
آنقدر تمـــــــــیز میخندم
که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را قرار میدهم
که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …
تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم
چون تو پاک هستی
می توانم تو را خط خطی کنم
که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی
و وقتی که نیستی
بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم
من مانده ام و آرزوئی پر از نبودن ، که همیشه بودنش در نفس هایم به شماره می افتد .
من مانده ام و خاطره ای که همیشه در یاد من است و تمام رویاهایم از همان یک خاطره دم می زند
من مانده ام و بغض خیسی که قصد شکستن و رفتن ندارد و از گلویم
دل نمی کند ...
من مانده ام و ترانه ای غریب در ذهنم ، که هر چه می نویسمش پایان ندارد ...
من مانده ام و تو ،
توئی که باورت برای همیشه با من است و خاطرتت تا دنیا ، دنیاست در ذهنم باقی خواهد ماند .
من مانده ام و ترانه ای که تو را فریاد می زند و بی تو و بی صدا در گلویم می شکند ...
و چه دشوار است زندگی در برزخ با یک آرزو ، یک خاطره ، یک بغض خیس ، یک آوای غریب ، یک باور همیشگی و یک ترانه ی بی صدا ...